۱۳۹۰ دی ۲۳, جمعه

همگام با بزرگان فلسفه(فلسفه کنفوسیوس)(1)

" شاهان هنوز درنده خو و ستم کارند؛ رعایا نادان اند، وسخنان من چون دانه های برفی که برسطح دریایی آرام فرو ریزد، اثری از خود برجای نمیگذارد ".
کلام فوق اندیشه اندیشمندی فرزانه است؛ که آزرده از انبوه مظلومان وظلم وتعدی ظالمان روزگارش، ناآگاهی مردم وظلم حکومت مردانش را به تصویر کشیده است.او که همواره در پی استقرار صلح کوششی بی پایان ورنج فراوان را متحمل شد وعاقبت فراموش شده و لبریز از اندوه وفقر در گوشه ای از سرزمینش دار فانی را وداع گفت. درتقابل با قانون طلایی (آنچه را بر خویشتن نمی پسندی بر دیگران مپسند) ایدۀ خودخواهی مشترک را مطرح وترویج کرد؛ گرچه حاکمان زر وزور، آنزمان نیز به مقابله اش برخاستند و تکفیرش کردند؛ اما پیروانش با اعتقاد بر ارزش مفکوره بالایش آن را با سوختن وساختن زنده نگاهداشتند؛ وپس از رفتنش دستنوشته های اخلاقی اش شهرت جهانی یافت؛ آنچنانکه مرسوم است.
طبیعت گردون دون بین، که تکرارش را به رخ کشیده و موجودیت خوش خدمتانی که حربه ای جز به سخره گرفتن اندیشه های انسانی ندارند را، نمایان میسازد چون دملی چرکین وآزار دهنده. آنانکه اساسشان بر دروغ، نیرنگ و ریا استوار بوده، بر مردمی نا آگاه و مظلوم ظلم روا داشته، به زعم خویش حکمرانی میکنند؛ در تقابل با بیگانگان " خویش " را قربانی نموده و پایه های ظلمت را استوارتر از پیش میسازند. غافل از اینکه فریادگران آزادی خواهی و آزاد مردانی که مردانه فریادعدالتخواهی سر میدهند؛ آزادی را جز درگرو همبستگی وتفاهم نمیدانند؛ در تضاد با کسانی که تفرقه ونفاق از اصول کلی وراهگشایشان است در چپاول، ظلم و غارت.
" با استقرار این اصل همه جهان ...به یک جمهوری مبدل خواهد شد...مردم با صمیمیت با یک دیگر آمیزش خواهند کرد وتخم صلح جهانی را خواهند کاشت... هر مردی تأمین خواهد داشت، وهر زنی به حق خود خواهد رسید. بدسگالان سرکوب خواهند شد، و دیگر بر نخواهند خاست...دزدان وخیانت کاران و راهزنان دیگر در زمین فساد نخواهند کرد... این است حالت آنچه من بدان تفاهم بزرگ نام مینهم" .
میگویند :
"روزی کنفوسیوس در بیابانی گم شده بود، شاگردانش از مسافری سراغ او را گرفتند.مسافرگفت که او« انسانی دید به سان کوهی وبا قیافه پریشان یک سگ ولگرد» وقتی که شاگردانش این موضوع را برای کنفوسیوس تعریف کردند، خندید وگفت:«چه تعریف عالی !».او خود را «سگ ولگرد بی آزاری»می شمرد که صدای عوعو هشداردهندۀ او را بسیاری از مردم به اشتباه غرش خشم تصور میکردند."
امروز نیز هستند مردمانی از هر دو تفکر؛ افرادی که چون او اتحاد و همبستگی را تنها راه دفع تبعیض،ظلم،چپاول و غارت میدانند ودر مقابل آنانی هستند که ندای عدالتخواهی وحق خواهی برایشان آزار دهنده بوده وآنرا آواز خشم ومنفعت طلبی میدانند؛ درحالی که چیزی جز فرا فکنی احساسات درونی خویش ندارند. و کمر همت بر خفه ساختن آن بسته اند. اینان نمی دانند که تا بوده و هست فریاد حق خواهی و عدالتخواهی خاموش نخواهد شد؛ فریادی که علی (ع) با سکوتش و مزاری و مزاری ها با خونشان ومظلومیتشان سر دادند.

۱۳۹۰ دی ۱۸, یکشنبه

معرفی شورای تمدن(چهار کوت)!

به پیوست پست قبلی به معرفی تشکیل شورای چهار کوت ،اهداف ومقاصد این شورا پرداخته ایم:
هدف از تشکیل این شورا:گفته میشود این شورا با شعار اینکه ما باید کلاه بامیانی ها را نگاه داریم واقتدار سابقه خویش را ( خان سالاری وارباب سالاری ) بدست آورده وآرزوی دیرین خویش را که همان حکومت ملک الطوایفی است جامۀ عمل بپوشانیم، بدون حضور جوانان بوجود آمده است .شورایی که در آن جوانان وبه گفته خودشان طوپی پوشان یکاولنگ،ورس،پنجاپ،بهسود،غزنی و...) بیگانه به حساب آمده وحق تصمیم گیری در مسائل بامیان را ندارند؛چرا که به زعم ایشان چنین افرادی بیگانه و غیر بامیانی ،سد را اقتدارشان خواهند بود .کوته فکری ایشان تا به این حد است که معتقدند بغیر از چهار کوت مذبور الباقی شهروندان بامیان ،باعث تخریب و نابودی بامیان می باشند؛چنانچه گفته اند که " روزی برسدکه ما شاهد آتش گرفتن زرگران باشیم" .
متأسفانه مردم ماهمواره از موجودیت چنین ایده ها ومفکوره های خطرناک ومبغضانه ای زیان دیده وطور حتم به ستوه آمده اند؛با این هم هستند کسانی که چنین ایده هایی را ترویج نموده ومنافع ملت را فدای شخص مینمایند.

تشکیل شورای چهارکوت: حاجی محمد حسین خان حیدرآباد ( رئیس شورا )،قوماندان یزدانی شهیدان ( معاون شورا )،معلم عاقل خان از برادران تاجیک بامیان (منشی شورا)، حاجی میرعلم خان گوروانا( مسئول مالی ).
عمده ترین اعضا از چهارکوت تشکیل دهند شورای تمدن:
1- دره فولادی: که ازعمده ترین آنها میتوان آقایان نبوی،همدرد،حاجی عزیز و مهدوی را نام برد.
2- دره سادات:که از عمده ترین آنها میتوان آقایان محمدی،فاضلی،ناطقی،ذکی و مبارز را نام برد.
3- شهیدان : که از عمده ترین آنها میتوان ستار خان،عبدالاحمد(برادر بزرگ وکیل صاحب شهیدانی)،یزدانی،صفدر زوار(شیبرتو)،حاجی ملک ( قرغنه تو)،حیدر مبارز(اچه قول)،رئیس یوسف(شیبرتو)که تنهاعضو مخالف با این تنگ نظری و ایدۀ نفاق انگیز بوده است که به زعم تلاش دیگران مجلس، نظرش مورد قبول واقع نگردیده.
4- مرکزبامیان: که از عمده ترین آنها میتوان صدرالدین،معلم عاقل(تهیه کننده وترتیب دهند اساسنامه وخط مشی شورا)،قوماندان غلام سخی و حاجی میرعلم را میتوان نام برد.

۱۳۹۰ دی ۱۶, جمعه

شورای تمدن،حربۀ نفاق یا اتحاد؟!

شورای تمدن یا شورای چهار کود( 1-سید آباد حیدر آباد،2- دره سادات،3- فولادی، 4-شهیدان)ابتکار نوین حکومت محلی بامیان در رتق وفتق امور دولتداری است؛تا بدین وسیله توان خویش را در اداره امورفرهنگی،اجتماعی وسیاسی اقتصادی ولایت بامیان افزایش دهد.حکومتی که تاکنون عملکردچشمگیری از خود نشان نداده است هرچند که منسوبین آن تلاش ممدی را دراین راستاداشته اند.
سیری در گذشته تاریخی مردم هزاره جات وحوادث چند سال اخیر از زمان پایه گذاری اولین دولت رسمی افغانستان تاکنون وساختار فعلی دولت افغانستان بیانگر دو موضوع مهم است:
1- تنزیل سطح فرهنگی،اجتماعی وسیاسی اقتصادی مردم هزاره در گذشته:ولایت بامیان با مردم خونگرم وبی غرضش که بعنوان مرکز هزاره جات ومرکزیت قومی بنام هزاره می باشد؛از دیرباز پس از مورد غضب قرار گرفتن امیر جلاد وخونخوار،عبدالرحمن(قتل عام حدودا یک ونیم میلیونی هزاره ها،فروش زنان ،دختران ومردان هزاره به حیث کنیز وغلام و...)با نیت حذف بزرگترین قوم زمانش؛و بدنبال وی فرزند خلفش در پیروی از سیاست پدربا صدرو فرامین کذایی وگوناگون، هم و غمش بر این بود تا باقی مانده این قوم مغرور را کوچک وخوار نگاه دارد .حربه ها ونیرنگهای مختلف سیاسی بکار رفت،خوش خدمتان این قوم انعام ها گرفتند تا مردم ما تنها نیروی کاری (جوالی) باشد نه افراد مؤثر فرهنگی،اجتماعی وسیاسی اقتصادی بر جو اختناق،تبعیض وظالمانه آن زمان؛چنانچه این امیران خونخوار ومغبض معتقد بودند که:
الف ) اگرافغانستان از تمام هزاره ها خالی میگشت آنان خود مجبور بودند مانند خرها کارکنند".
ب ) تجمع هزاره های فراری درخارج مرزهای افغانستان باعث توانمند شدن هزاره ها وبه نفع آینده حکومت آنها تلقی نمی گردیده است.
ج ) بدنبال سیاست حذف قوم هزاره طی فرمان سال 1322 ق باقید " زمان" ودرصورت برنگشتن ساکنان زمین های متباقی آنان نیز" میان مهاجرین توزیع میگردد".بشکلی که ملکیت غضبی مردم را توسط مهاجرین استدلال وشکل قانونی میداده است؛که امروز نیز با استناد بر همان فرمان ها کوچیان تمام کوه، وتپه های کشور را ملکیت خویش میدانند"
د ) نرمش، مقابل خوانین ورهبران مذهبی هزاره ترفندی است جهت کنترول وسوق دادن هزاره ها مطابق میل حاکمان مستبد دولت.
२- تنزیل فرهنگی،اجتماعی وسیاسی اقتصادی مردم هزاره در زمان حال:متأسفانه امروزه نیز مردم هزاره پس از تحمل سالها رنج وبیعدالتی وقربانی شدن فرزندان دلیرش،به یمن خوش خدمتی تیکه داران نتوانسته است از حیطۀ سیاست عبدالرحمانی که توسط مردان خلفش به اشکال گوناگون تطبیق می شود،بیرون آید؛سیاستمردانش منزوی شده وتعداد کمی از آنان نیز کمرنگ بوده وپرده داری می کنند.
بیماری مرموز ومزمن نفاق تن زخمی هزاره جات را رنجور ساخته است.هرروزه شاهد پرپرشدن فرزندان این مرز و بوم می باشیم؛تفرقه افکنان با برجسته سازی منطقه گرایی ( ورسی،پنجوی،بامیانی،غزنی چی و...)سعی دارند تا روزگار بر وفق مرادشان شود.
درچنین شرایطی که اتحاد ضرورت مبرم جامعه ماست،چنانکه رهبر شهید بابه مزاری فریاد کرد وبپایش جان داد؛آیا شایسته است چنین ابتکاری که نتیجه اش جز زیان نخواهد بود،پا به عرصه نهد؟! و در ازای تأمین منافعی سلیقوی،صحّه بر سیاست غیر انسانی سیاست بازان دغل بگذارد؟! حال خواسته یا ناخواسته.
آیا بغیر از چهار کود مذکور،دیگر شهروندان بامیانی هیچ نقشی در تعیین سرنوشت بامیان ندارند،وباید فقط بحیث نیروی کاری از آنها استفاده شود؟! احسنت به مبتکرین چنین سیاست شومی،وبحق پای جای پای امیران دغل وخونخواری گذاشته اند که بجز حذف ومحو چنین قومی(هزاره) نیت ومقصد دیگری نداشتند.
چنین نیاتی طور حتم نتیجه نداده است ونخواهد داد؛چرا که اساس وپایۀ چنین سیاست هایی سست وزود گذر بوده وگذشت زمان این امر را به اثبات خواهد رساند.

۱۳۹۰ دی ۱۳, سه‌شنبه

شعله ای که نورش کمرنگ بود!

آفتاب نور کمرنگ وطلایی رنگ هنگام غروبش را از خط جدی بر زمین می افشاند،هوا هم با در نظر داشت طبیعت زمستانی آن سرد سرد بود।حیاط حویلی بزرگی که از روزگار گذشته مقر ولسوالی بود خالی وخلوت شده و وضعیت نسبت به روزگاریکه ما قبلا در حویلی مذکور که به اشتباه نام آنرا حتا تا امروز "تعمیر" میگویند بودیم ،به کلی فرق کرده بود شلوغ بود، جمعیت بود، تشکیلات ولسوالی بود، ارباب رجوع بود وخلاصه همه چیز بود.
اما حالا از آنهمه شوکت فقط ما سه نفر بودیم؛ رسول، من و محمد روزها اکثرا توپ گل کوچک بازی میکردیم آنهم سه نفری تا دلتنگیهای دوران تحت توقیف را به یاد فراموشی سپرده و با ورزش کردن سلامت مان را از دست ندهیم .در حیاط خلوت حویلی هیچ چیزی دیده نمی شد جز اینکه گهگاه بزها وبزغاله های سردار عوض در آنجا آمد وشد میکردند. از شانس بد ما بزها وبزغاله ها هم پس از ماجرای دست پخت ولسوال منطقه رفت وآمد را قطع .ولسوال این بود که یکروز تمام، از یکی از بزهای سردار عوض سواری گرفته بود. بهر حال یا از ترس ولسوال وشاید بخاطر سردی هوای زمستانی بود که دیگر بزها نمی آمدند، از آن گذشته نه تنهاحویلی خلوت بود بلکه بازار هم سوت وکور بود و پرنده پر نمی زد.
هوا داشت تاریک میشد وما هنوز سرگرم توپ بازی بودیم؛ مدتی بود که بر سر زبانها از شکل گیری نیروهای برفی سخن هایی برده .برفی به آنعده چریکهایی محلی می گفتند که با فرار رسیدن فصل زمستان وفراگیری برف برهمه جا ،آنان عرض اندام نموده ویا درصحنه های جنگی منطقه حضور بهم .این نیروها، جزء نیروهای وابسته به گروههای مقاومت بودند که اکثرا عملیات شان را شبانه وچریکی انجام میدادند و با آمدن فصل گرما همه آنها به درۀ صوف وبلخاب نقل مکان می کردند।
در ظلمات شب ودر شعاع پریده رنگ ماه بر روی شیشه های یخ منجمد شده، صدای شکسته شدن شاخه های ترد درختان باغچه های اطراف بگوش میرسید؛ گفته بودم که از سالهای پیش، وقتی که ما در آن حویلی بودیم، اوضاع کاملا متفاوت .شاید دلیل آن وحشت، ترس وارعاب ناشی از لت وکوب وبزن وبگیر نیروهای مهاجم وبیگانه که با دل های سیاه ولنگیهای سفید به منطقه ما هجوم آورده بودند، به حساب می .ویا دلیل های دیگری که شما آنرا تصور میکنید وضعیت را اینگونه ساخته بود که حتا نور آفتاب ومهتاب هم کمرنگ به نظر برسد؛انگار چشمان ما بی فروع تر از سابق به اشیاء خیره میشد، نمی دانم؟! اما اوضاعهمچنان در تاریکی متحول میشد و از طلوع اثری پیدا .
گدم.........
صدای فیر بود.باشنیدن این صدا هرسه ما وحشت زده به یکدیگر نگریستیم، چشمان محمد ورسول که در پرتوخیره رنگ ماه برق میزد، به من دوخته شده بود؛ و من نیز به قیافه های رنگ پریده،اندوهگین اما زیبای آنها می دیدم در حالیکه چانه های شان می لرزید. آهسته بایکدیگر گفتیم: تیری بود که بر فرق بیچاره تر از ما فرود آمد. هراسان وسرآسیمه ازدرز دروازۀ کهنه و رنگ و رو رفته تعمیر به بیرون خیره شدیم، در سیاهی شب و در پرتو کمرنگ مهتاب، سیاهی هایی را می دیدیم، به چشمان خویش بیشتر فشار آورده و دقت کردیم، کاش چشمانمان خوبتر میدید! متوجه آدمهایی شدیم که در صفوف جداگانه صف بسته بودند؛ انسانهایی به نظر می رسیدند، همگی مات ومبهوت؛ صدایی از آنها شنیده نمی شدواصلا حرکتی نداشتند؛ از ترس بخود می لرزیدیم وقتی می دیدیم اینگونه بی حرکت هستند.گمان میکردیم که همگی را چون مرغابی هایی چوبی که به منظور شکار مرغابیان دیگر می سازند، از چوب ساخته باشند. اما نه! اشتباه میکنی که همگی را چوبی تصور
میکنی! همگی مثل ما آدم بودند، آدمهای سرما زدۀ پاییزی و زمستانی؟!
آنان نه سرما زده بودند و نه پاییزی وزمستانی، بلکه انسانهایی بودند مظلوم و دربند، که حق نفس کشیدنشان توسط دیگران سلب شده بود؛
دیگرانی که مصمم بودند تا جایگاه مظلومان زمین را در گورستان مشخص سازند؛ همگی را محکوم به مرگ ساخته بودند؟! با دیدن چنین وضعی، نگاههایی پر معنا بر یکدیگر انداختیم واز وحشت چیزی نتوانستیم بگوییم؛ تازه احساس کردیم که ما نیز از جنس چوب هستیم، وحق دادیم به آنانیکه نفس هایشان در سینه محبوس ودستارهایشان با دست هایشان یکجا در عقب سرشان، سرود مرگ می سرود؛ حالا دانستیم وحشتی در کار است که همگی اینگونه بی روح وبی رمق اند، گویی سالها پیش مرده اند.
لحظاتی در سکوت سپری شد و وقتی بخود آمدم که رسول ومحمد رفته بودند؛ از شدت منظرۀ وحشتناکی که چشم به فرداهای زندگی ما دوخته بود،تبا نیاورده ورفته بودند.به ذهنم خطور کرد دوربین چریکی و تفنگچه ام را که پیش از تحت نظر آمدن ، در جایی پنهان نموده بودم ، بردارم
وجای دیگری مخفی کنم تا به دست کسانی که ما را به این روز گرفتار ساخته بودندنیافتد؛آنانیکه دیدشان چون دستارشان چرکین وآکنده از عقده بود.نظارت خفیفی را که برروی ما بود، رحمت بود والا ما هم چون دیگران محکوم به مرگ بودیم؛ پس باید تصمیم می گرفتم.
متوجه خودم شدم که دارم می لرزم، نه از شدت سرما بلکه از شدت وحشتی که در آنشب بر همه جا استیلایافته بود. سر وصدای سربازان امارت امیر خدا که در گوشم تبدیل به زمزمه های مهیب وسهمگین شده بود را میشنیدم؛ دقت نموده و به استراق سمع پرداختم، اما کجاست گوشی که در شرایط پیش آمده صدایی را به وضاحت بشنود؟!
در دلم با خدایم گفتم: « خدایا ! با این بیچارگان دریند تا فردا چه خواهند کرد؟ نه با اینان که باتمامی ما انسانهای مظلوم چه خواهد شد؟...»
سؤالاتی بود که رنگ پاسخش مبهم بود؛ زیرا از زمانی که نیروهای مهاجم منطقۀ ما را گرفته بودند همه چیزگنگ ومبهم می نمود حتا پاسخ سؤالاتی که از خود می کردید.
همه جا و همه چیز تیره وتار بود؛ درست به رنگ شب ! بغیر از نیروی مهاجم کس دیگری در آن تیرگی،چشمانش نمی دید و مهاجمین چونان خفاشانی بودند در ظلمات سرزمینم.در منطقه ما به خفاش ایلگینگ می گویند وآن شب پره ای چرمی است که در شب به قصد شکار از لانه اش بیرون می آید.مهاجمین هم تمام کارهایشانرا در شب یکسره می کردند؛ اگر در خانه ایی به قصد تلاشی میرفتند شب بود، اگر جایی به منظور خوشگذرانی و عیش وعشرت میرفتند شب بود، اگر به قصد صدها کار وحشت وبدعت دیگر میرفتند شب بود و اگر....بدبختی وتیره روزی اینکه شب بی پایان به انتها نمیرسید وهفت سال زندگی مردم در شب و تاریکی سپری شده بود.
گدم...گدم گدم گدم.... گدم گدم گدم گدم گدم گدم.........
صدای رگبار بودوآواز تفنگهایی برای بار دوم به صدا درآمده بود.چه بدبختی بزرگی؟! همه را کشتند انگار! بحال آنان کاش خدا رحمی کرده به نظر می رسید که خدا هم در این تاریکی هولناک زمان و زاییده سیاهدلان دستار سفید سکوت کرده بود؛ همه را بحال خودشان رهاکرده بود، حتا نمی خواست دعای بیچارگانی چون ما را لبیک گفته باشد.شاید خشم خدابر زمین نازل گردیده بود، شاید...؟! این صدها " شاید " بود که وضعیت موجود را برای وجدان آدمها توجیه میکرد.
دیگر چشمانم قدرت دیدن را نداشت، نه تنها چشمانم نمی دید که اصلا حوصله و تحمل دیدن این صحنه تماشایی پیروان امیر خدا را نداشتم؛انبوهی از جنازه های سرد، یخ زده و تلنبار را.شاید تا چند لحظه دیگر، خودم نیز در میان این تل مظلوم وبی دفاع باشم؛ کسی چه
میدانست؛ خدا میداند تا فردای این شب تاریک و خونبارچه اتفاقاتی رخ خواهد داد.
هوای نیمه شب بوی باروت وخون میداد، و زمزمه های معامله گران بهشت کذایی شنیده میشد؛ شاید به یکدیگرتبریک میگفتند و برای قبولی اعمالشان، جهادشان وکشتار بیرحمانه شان که همه دراین شب مخوف اتفاق افتاده بود، دعا می کردند.وسرمست وشادمان سر وصدا براه انداخته بودند!
آرام وترسیده حیاطحویلی را ورانداز کردم، رسول ومحمد را نیافتم. اوه ! شاید جایی خفته باشند، شایدرفته باشند، اما از کجا و به کجا؟ این سؤال نیز پاسخی آشکار نداشت مانند سؤالات.
نیافتم؛ هرچه دقت کردم فکرم به جایی نرسید؛ احتمال دادم که از آب دزدک تعمیر به بیرون خزیده وفرارکرده اند؛ حویلی دو در داشت، شاید با یکی از سنگرداران مهاجم در ارتباط شده ونجات پیدا کرده اند، اما آنها که بدون من نمی رفتند؟!
بهر صورت حالا تنهای تنها مانده ام؛ کم کم " سکوت مرگبار " ی که بارها تعبیرش را شنیده بودم و راه بسوی مفهوم آن نمی یافتم و امشب تمامی آنچه را که در ذهنم نمی گنجید را به چشم سر دیدم ومفهومش را درک کردم ، بر شب زمان ما حاکم گشت.من نیز چون دیگران آرام به گوشه ای خزیدم، بسوی آب دزدک تعمیر رفته وتصمیم خود را گرفتم که از این پس نباید تحت مراقبت باشم.جوی خالی از آب پایین شدم، یخ و برف بود، آرام آرام خواستم بیرون شوم؛ گهگاهی گیر می افتادم در تنگناهای آب دزدک و گهگاهی بخاطر اینکه نقش پایم روی برف نیافتد، به سیاهی های قسمت آفتاب رخ زمین پایم را میگذاشتم.سرانجام با صد زحمت خودم را بیرون زدم وبه محض بیرون زدن به سوی جنگل لب دریا
گریختم.دوماه تحت نظر ومراقبت بودن، چیزی نبود بجز تنفر وبیزاری از سیاهدلان دستار سفید که بهشت کذایی شان را بر خون مظلومان بنا کرده بودند، زهی خیال باطل!
دو ماه پیش از تحت مراقبت قرار گرفتن ازدواج کرده بودم که تیره بختی هایم شروع گشت، و رؤیاهای شیرین زندگی ام را که سالهاخوابش را می دیدم بر باد داد.احساس دو ماهه زندگی ام چون تند بادی گذشت وزندگی مشترکم در آغازین مراحل خویش به ناکامی وجدایی منجر شده بود.
از لحظه ای که موفق به فرار گردیده بودم می دویدم، بی وقفه وبا شتاب تمام؛ آنقدر دویدم که از شدت خستگی نفسم به شماره افتاده بود، با آنهم می دویدم.هنگام فرار چشمم به جای خالی دو تا انگشت دست راستم افتاد که در انفجار ماین آنرا از دست داده بودم؛ ناراحت وناامید با خودم گفتم: سرنوشت تو از آغاز تاکنون آمیخته با تیرگی بوده است.و من تا اکنون، تمام این تیرگی ها را در کودکانه ترین رؤیاهای زندگی ام ، شیرین و روشن حساب کرده بودم؛ در این میان از خدایم خواستم که از این پس مرا به آرامش برساند!
وقتی میدان دوشم پایان یافت، دریافتم که فاصلۀ حدود پنج ساعت راه را یکسره دویده ام، و شب بود که می دویدم.از طلوع اثری نبود که به دهکدۀ آبایی خویش رسیدم.چشمانم از حیرت جایی را نمی دید وخیرگی کرد.گناه چشمانم نبود، انگار خواب می دیدم، خواب یک کابوس؛ کابوسی خونین که یک شبه رخ داده بود.
خواب نمی دیدم، کاملا بیدار بودم اما باورم نمیشد اتفاق شومی را که رخ داده بود ومن بی خبر از آن بودم.هنوز زود بود ومن یک شبه همه جا ویران میدیدم. ویرانی وتباهی، دو پدیده ای که دست به دست هم داده وبه سراغ آدمهایی همچون ما سه نفر آمده بود؛ اما به این زودی!
بیخود وناآرام همه جا را در ویرانی ورانداز کردم ولی اثری از آبادی نبود؛ ناچار جایی را که احتمال میدادم منزل خودم باشد مشخص نموده، وبر فراز خاکهای فرو ریخته وسوختۀ آن به یادروزگار آباد پیش از دو ماه حبسم، پارچه ای پنبه ای را روشن کرده وبدون ترس به پیشواز غمهایم رفتم وبا شعله ور گذاشتن چراغ موشک دست ساخته ام، سلامی دردناک ولبریز از امید بر کوه غم کردم.
پارچه پنبه ای، جانم وزندگی ام هر سه میسوختند اما کمرنگ وبی نور؛ نه تنها نوری نداشتند بلکه دودی هم بالا نرفت؛ و دنیا و دیده بانهای حقوق بشر چیزی از این سوختن ندیدند؛ آنانیکه بوق وکرنای انسان دوستانه شان طعنه بر زیباترین احساس بشری میزد، وچه خاموش بودندوکمرنگ ، حتا کمرنگ تر از پارچه ای پنبه ای وسرما زده!
از آمدن ورفتن ما سودی کو؟
وزتار امید عمر ما پودی کو؟
چندین سر وپای نازنینان جهان
میسوزدوخاک میشود دودی کو؟

م.ا.ابتهاج حجتی
یکاولنگ .میزان 1386 ه.ش